ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

آخرین شب دو نفری

سلام گل بابا الان ساعت 12 نیمه شبه و من ومامانت داریم آخرین شب دو نفریمونو میگذرونیم. این مامان خانم شما یه کم استرسیه و منم مبتلا کرده برا خودت و ما دعا کن. با اینکه خیلی خوابم میاد انتظار دیدن تو هنوز بیدار نگهم داشته و همه سلولهام آماده تبدیل شدن به سلولهای یک بابا هستند. بیا و این شب دراز رو یه کم کوتاه کن به امید لطف خدا بابایی ...
8 مرداد 1391

کم خوابی های این چند شب

ترانه جونم این چند شب خیلی کم میخوابم . آخه خیلی بدخوابم. نه فقط بخاطر سنگینی و دل درد و استخون درد. بلکه بخاطر فکر و خیال که یعنی چی پیش میاد. هر شب من سحر همراه بابایی بیدار میشم و پیش بقیه میشینم سحری میخورم. آخه خیلی گشنم میشه. دیشب هم کلا دو سه ساعت خوابیدم. آخه هم فکر و خیال داشتم هم پوست شکمم اونقدر میسوخت و میخارید که نمیدونستم باید چی کار کنم. صبح هم ساعت 7:30 بیدار شدم و دیگه نخوابیدم. امروز خاله ساجده و خاله سمیه بهم زنگ زدن و احوالم رو پرسیدن. خاله زهره هم بهم اس ام اس زد . چون میدونستن روز آخر بارداریم هست. الانم که دارم برات مینویسم کلی خوابم میاد. ولی کلی هم کار دارم. از آماده کردن وسایل گرفته تا گرفتن عکس با بابایی...
7 مرداد 1391

آخرین وعده غذایی دو نفری من و بابایی

سلام ترانه جونم خوبی دخترم؟ الان تازه از سر افطاری دوتایی اومدم کنار. راستشو بخوای من که روزه نیستم ولی بابایی چون روزه بود منم شامم رو خواستم با اون بخورم. از دیشب خاله فائزه و مامان جون به من گفتن که شب آخر میخوان من و بابایی رو تنها بذارن که یکم با هم باشیم. به خاطر همین خاله فائزه مامان جون و بابا جون رو دعوت کرده خونشون تا ما تنها باشیم. البته تنهای تنها که نیستیم چون تو هم هستی. ولی توی دلم. افطاری نون و پنیر و گردو و انگور خوردیم. خیلی چسبید. الانم من تا سوپم آماده شه گفتم بیام اینجا گزارش بدم. یکم عصاره گوشت هم مامان جون برام درست کرده بود که من خوردم تا قوی شم برای فردا که تو میخوای بیای...... ...
7 مرداد 1391

کمتر از 4 روز تا تولد ترانه

سلام دختر گلم خوبی مامانی؟ اگر بدونی دیشب که داشتی ورجه وورجه میکردی من و خاله فائزه و مامان جون چقدر ذوق کردیم و بهت خندیدیم و من دوباره یک کوچولو فیلم گرفتم. خیلی نازی دخترم. عزیز دلم این دو سه روز یک حالی هستم. هم حالت هیجان هم افسردگی و هم کسالت و خستگی. یکمش بخاطر سنگین شدنم هست یکمش بخاطر ترس از اینکه از پس نگهداری تو گلم بر میام یا نه. بقیه اش رو هم نمیدونم برای چیه. شایدم طبیعی باشه. راستشو بخوای از عمل هم میترسم. از خودش نه از بعدش . چون شنیدم بعدش آدم خیلی اذیت میشه. اونوقت میترسم نتونم اونجوری که باید از وجودت لذت ببرم. به هر حال دوست داشتم احساساتم و احوالم رو برات بگم. توکل به خدا . انشاالله تو سالم باشی همه اینها میگذره...
4 مرداد 1391

عزیز دل

سلام خوشگل خانم کم کم داره وقت دیدار می رسه من و مامانت هر دو در انتظاریم اما دنیای انتظاراتمون فرق می کنه مامانت ذوقتو داره من دلشوره دارم مامانت درد می کشه من از رنح کشیدنش عذاب می کشم مامانی دلش برات تنگ میشه من دارم از دلتنگی خفه میشم زود زود بیا می خوام چشمای نازتو ببینم و باقیمونده اضطرابمو بریزم دور همه تو فامیل منتظرت هستم من بعد از مامان از همه بیشتر راستی یه کمم ازت دلخورم............خیلی خانم منو اذیت کردی ها بابایی دنیا قشنگتر از اونیه که فکر می کنی پر از فرصت دوستی با خدا ...
3 مرداد 1391

ایجاد دسترسی برای ترانه جونم

ترانه دختر گلم. با نزدیک شدن به روز تولدت و ورودت به دنیای ما برات توی وبلاگت دسترسی ایجاد کردم. کار من توی این وبلاگ داره تموم میشه . از این به بعد خاطراتت رو خودت باید بنویسی. اولش که نمیتونی من کمکت میکنم به جای تو برات مینویسم ولی بعدش زودی خودت یاد میگیری و این گوی و این میدان.......
3 مرداد 1391

با اجازه سمیه جونم تقدیم به ترانه زندگیم

با اجازه خاله سمیه چون از این شعر که توی وبلاگش بود خیلی خوشم میاد و بیان کننده خیلی از احساسات منه تقدیمش میکنم به ترانه جون.   عاقبت در يك شبی ازاین  شبها           كودك من پا به دنيا مينهد آن زمان برمن خداي مهربان                 نام شورانگيز مادر مينهد آن زمان طفل قشنگم بيخيال               در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پاك ياس ها              در مشام جان من پيچيده است آن زمان ديگر وجودم مو به مو             بسته با هستي طفلم ميشود ...
3 مرداد 1391

ماهی کوچولوی خودم

اجازه میدی توی این پست ماهی کوچولو صدات کنم دختر گلم؟ ماهی کوچولوی توی دل مامانی، میدونی که قراره یکشنبه صبح از توی دلم بیرون بیای؟ میدونی چقدر برای حرکاتت دلم تنگ میشه؟ میدونی فقط 4 روز فرصت دارم از روی دلم نگاهت کنم و وقتی تکون میخوری و دلم رو تکون میدی لبخند بزنم و تصدقت برم؟ میدونی فقط 4 روز فرصت دارم موقع تکون خوردنات دست بابا رو بگیرم بزارم روی دلم و دو تایی پر از شادی بشیم ؟   میدونی که فقط 4 روز دیگه فرصت دارم از تو با تمام وجودم و در درونم مراقبت کنم؟میدونی چهار روز دیگه این فرصت رو دارم که با تو دو روح باشم در یک بدن؟  ماهی کوچولوی شیطون خودم با اینکه چیز زیادی ازت نمیدونم ، شخصیتت برام نامعلومه ، ظاهرت رو نمیش...
3 مرداد 1391

خیلی میترسم

ترانه جونم من 28 سالمه. سنی که شاید تو فکر کنی چقدر زیاد...........ولی باید اعتراف کنم که خیلی میترسم و عین یک دختر بچه چند ساله هیجان و استرس دارم.تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که دعا کنم و به خدا توکل کنم. این تنها کاری هست که آرومم میکنه. انشاالله که به حق این روزهای عزیز و پر برکت ماه رمضان خدا مشکلات و نگرانی های همه رو رفع کنه.
2 مرداد 1391

شمارش دیگه واقعا معکوس

عزیز دلم الان ساعت 20:30 روز دوشنبه 2 مرداد هست. 5 روز و نیم دیگه انشاالله این موقع تو از توی دلم در اومدی . دیگه هم خیلی هیجان دارم برای دیدنت و هم استرس. امیدوارم اون روز برای همه روز خوبی باشه.   ...
2 مرداد 1391